مدتیه حال خوشی ندارم سر به سر آرزوهام می زارم
خسته ام از مردم لا ابالی دهاتی ام مال همین حوالی
پرنده ی مهاجرم اسیره می ترسم آخر تو قفس بمیره
رنگ قفس رنگ پریشونیه. دور و بر قفس همش خونینه
آهای تو که قلب منو شکستی. تا منو دیدی در کوچه بستی
برو دیگه چیکار داری به کارم. چکار داری به حال روزگارم
می خوام یک مدت بشینم تو خونه. دور باشم از مردم این زمونه
حالا که دیدی حال من چه خونه. بوی خوش پونه بیار به خونه
اشخاص ده ما و شغلمان
عباس سلطانی .دانشجوی پرستاری.لار
ّ
رضا محمدی سلطان ولایت.طلبه حوزه علمیه.شیراز.
درباره این سایت